بالاخره اون روز رسید. همهی استرس دنیا رو داشتم، اما یه جور هیجان عجیب هم ته دلم بود. قرار بود با سحر ناصری یا سهیلا باغشاهی (که تو اینستاگرامشون دیدهبودم دو نفرن) صحبت کنم و برای اولین بار، رؤیای کانادا رو از یه فکر مبهم تبدیل کنم به یه برنامهی عملی.
روز قبلش یه ایمیل اومده بود که ساعت و لینک تماس آنلاین رو مشخص کرده بود. به وقت تهران، ساعت ۸ شب بود. رفتم تو اتاق خودم، در رو بستم و لپتاپ رو آماده کردم. استرس داشتم که نکنه انگلیسی صحبت کنن، یا خیلی خشک و رسمی باشن.
درست سر وقت، زنگ خورد. پشت صفحه، صورت خندان و دوستانهی خانم سحر ناصری ظاهر شد.
سحر با یه لبخند گرم و انرژی بالا، شروع کرد: “سلام آرمان جان، حالت چطوره؟ ممنون که وقت گذاشتی. من سحر ناصری هستم، از تیم مهاجربال در ونکوور. با توجه به مدارکی که فرستادی، ما یه بررسی اولیه انجام دادیم.”
لحنش اونقدر خودمونی و صمیمی بود که حس کردم دارم با یکی از دوستای قدیمی که رفته خارج صحبت میکنم. همین باعث شد خیلی سریع یخ دلم باز بشه.
گفتم: “سلام سحر خانم، خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم باهاتون صحبت کنم. راستش رو بخواید یه کم استرس داشتم…”
سحر خندید و گفت: “طبیعیه! آرمان، مهاجرت یه تصمیم بزرگه، مثل این میمونه که بخوای یه خونهی جدید تو یه شهر جدید بخری. پر از جزئیات ناشناختهست، اما قرار نیست خودت تنهایی از پسش بربیای. دقیقاً کار ما همینه. ما اینجا هستیم تا این مسیر رو برات هموار و روشن کنیم.”
بعد شروع کرد به بررسی جزئیات کارم. اول از همه، از وضعیت تحصیلیام پرسید. نمرههام، پروژهی ارشدم، و از همه مهمتر، هدفم از دکتری خوندن در کانادا رو دقیق شنید.
“آرمان، گرایش هوش مصنوعی عالیه. کانادا، خصوصاً استانهایی مثل انتاریو و بریتیش کلمبیا، روی این رشتهها سرمایهگذاری زیادی کردن. تو با این سوابق خیلی شانس داری که بتونی پذیرش با فاند بگیری.”
وقتی واژهی فاند رو شنیدم، یه نفس راحت کشیدم. نگرانی مالی، بزرگترین دغدغهی من و خانوادهام بود.
سحر ادامه داد: “ببین، مسیر تو برای ویزا و مهاجرت، از طریق تحصیل و بعد هم گرفتن اقامت دائم از طریق برنامههای استانی یا فدرال مثل Express Entry هست. کار ما تو مرحله اول، اینه که با توجه به مدارک، دانشگاههایی رو پیدا کنیم که رشته و کار تحقیقاتی تو با اساتید اونجا همخوانی داشته باشه و بعد از اون، پروسهی اپلای و ویزا رو مدیریت کنیم.”
بعدش خیلی شفاف دربارهی هزینهها و مراحل زمانی توضیح داد. من هم تمام سؤالاتی که چند ماه بود تو مغزم وول میخورد رو پرسیدم. مثلاً، آیا باید آیلتس بدم؟ (که گفت بله، هرچی نمرهام بالاتر باشه شانس فاند بیشتره). یا بهترین زمان برای شروع اپلای کی هست؟ (که گفت الآن بهترین موقع برای جمعآوری مدارکه).
آخر مکالمه، سحر گفت: “آرمان جان، خیالت راحت. تو الان تنها نیستی. پروندهی تو رو به صورت مشترک من و سهیلا پیگیری میکنیم. ما هر دو مهاجرت تحصیلی داشتیم و اونجا زندگی میکنیم، پس کاملاً با چالشهات آشنا هستیم. از امروز، مرحلهی جمعآوری مدارک و تهیهی رزومه قوی شروع میشه و ما قدم به قدم کنارتیم.”
بعد از قطع تماس، احساس کردم یه وزنه بزرگ از روی شانههام برداشته شده. دیگه اون دانشجوی سردرگم نبودم. حالا پشت سرم یه تیم حرفهای به نام مهاجربال ایستاده بود که دقیقاً میدونستن باید چیکار کنن.
رفتم پیش مامان و بابا. بابا که با نگرانی منتظر بود، پرسید: “خب، چی شد پسرم؟ چیکار باید بکنیم حالا؟”
با یه لبخند عمیق که مدتها بود نداشتم، گفتم: “هیچی بابا. ما دیگه کاری نمیکنیم! فقط باید مدارک رو جمع کنیم و بدیم دست سحر ناصری و سهیلا باغشاهی. اونا تمام مسیر رو برامون طراحی کردن. بالِ پروازمون داره آماده میشه!”
ادامه دارد…




