وقتی از گیت خارج شدم و علیرضا را با آن لبخند گرم و خوشآمدگویی صمیمی دیدم، واقعاً حس کردم به مقصد رسیدهام و تنها نیستم. تمام خستگی سفر طولانی، یکدفعه از تنم رفت.
علیرضا جلو آمد و با انرژی خاص خودش گفت: “آرمان، بهت تبریک میگم! سختترین مرحله تموم شد. حالا دیگه وقت ساختن زندگی جدیده. بیا بریم که برنامهی فشردهای داریم.”
علیرضا چمدانهایم را گرفت و ما به سمت پارکینگ فرودگاه پیرسون حرکت کردیم. در راه، علیرضا توضیح داد: “ما تو تیم مهاجربال، تعهد داریم که استقرار تو هم مثل ویزای دکتریات، بدون نقص باشه. امروز سه تا کار اصلی باید انجام بشه تا بتونی استارت بزنی.”
**کار اول: ترنسفر و اسکان موقت علیرضا من را مستقیماً به سمت آپارتمانی برد که تیم مهاجربال برای چند روز اول اقامتم به صورت موقت و هماهنگ شده رزرو کرده بود. یک سوییت کوچک و تمیز که نزدیک دانشگاه تورنتو بود. علیرضا گفت: “اینجا برای استراحت و گشت و گذار موقت خوبه. ما چند مورد اجارهی بلندمدت برات پیدا کردهایم که آخر هفته میریم برای بازدید. اول استراحت کن و سرحال شو.”
**کار دوم: حیات دیجیتال (سیمکارت) علیرضا یک پکیج سیمکارت از قبل آماده کرده بود. تو خود ماشین، سیمکارت را روی گوشیام فعال کردیم. “آرمان، بدون شماره کانادایی هیچ کاری نمیتونی بکنی. این شماره، پل ارتباطی تو با دنیای کاناداست.” همین که شبکهی موبایلم فعال شد، با خانواده تماس تصویری گرفتم. دیدن چهرهی خندان مامان و بابا و سارا، که حالا میدونستن من سالم و با پشتیبان رسیدهام تورنتو، بزرگترین آرامش دنیا بود.
**کار سوم: افتتاح حساب بانکی علیرضا گفت: “برای افتتاح حساب بانکی، فردا صبح تو را به بانک میبرم. چون ما با این بانکها برای مشتریان مهاجربال هماهنگ کردهایم، پروسهاش خیلی سریعتر انجام میشه و مدارک ما رو قبول دارن.” من که برای تنها رفتن به بانک مردد بودم، از این پیشنهاد استقبال کردم.
نزدیک غروب بود که علیرضا گفت: “خب، عملیات روز اول با موفقیت انجام شد! حالا استراحت کن. من برات یک لیست از جاهایی که باید برای خرید مواد غذایی اولیه بری رو آماده کردم. فردا صبح، اول میریم بانک، بعد هم یک توضیح کلی دربارهی حمل و نقل عمومی بهت میدم تا برای کارهای دانشگاهت راحت باشی.”
وقتی علیرضا رفت، ایستادم کنار پنجرهی آپارتمانم. لمس واقعیت، از رویا شیرینتر بود. میدانستم که تیم مهاجربال نه تنها ویزای من را به سرانجام رسانده بود، بلکه حالا علیرضا را برای حمایت از استقرارم به کمکم فرستاده بود تا کوچکترین چالشهای اولیه را هم از دوشم بردارد.
ادامه دارد..




