با تأیید ویزا و آن خبر خوشحالکنندهی سحر، سرعت زندگیام ده برابر شد. وقت برای خداحافظی بود و وقت برای نهایی کردن کارهای سفر. سحر و سهیلا، در حالی که پروسهی فرستادن پاسپورت برای لیبل ویزا و خرید بلیط نهایی را مدیریت میکردند، مرا به علیرضا از تیم مهاجربال معرفی کردند.
علیرضا که در تورنتو مستقر بود و تخصصش در زمینهی اسکان و خدمات پس از ورود بود، با من تماس گرفت. لحنش صمیمی، اما بسیار حرفهای و عملگرا بود.
علیرضا گفت: “آرمان جان، تبریک میگم. من مسئول این هستم که ورودت به تورنتو کاملاً نرم و بیدردسر باشه. ما در مهاجربال بر روی خدمات حقوقی و ویزا متمرکز هستیم، اما تعهد داریم که تو به بهترین شکل استقرار پیدا کنی. من یک برنامه کامل برات دارم: ترنسفر فرودگاهی، سیمکارت، افتتاح حساب، و هماهنگی برای بازدید از خانههای اجارهای.”
من کاملاً خیال راحت شده بودم. خداحافظیها، پر از دلتنگی بود. سارا، خواهرم، در لحظهی آخر یک دفترچهی کوچک به من داد و گفت قول بده خاطراتم را در آن بنویسم.
شب آخر، بعد از شام قورمهسبزی مامان، به سمت فرودگاه حرکت کردیم. لحظهی آخر، بغض در گلوی همه ما گیر کرده بود. با چشمانی پر از اشک، مامان و بابا و سارا را در آغوش کشیدم و با قدمهایی محکم، به سمت گیت پرواز رفتم.
وارد هواپیما شدم. پرواز طولانی به سمت تورنتو. در تمام طول مسیر، به آن طرف ماجرا فکر میکردم. به آن تابلوی نوری و درخشان تورنتو که منتظرم بود. میدانستم که دیگر تنها نیستم. نه تنها دو وکیل مجرب (سحر و سهیلا) پشت سر داشتم، بلکه یک تیم استقرار حرفهای (علیرضا) هم منتظرم بود.
وقتی بالاخره هواپیما شروع به کاهش ارتفاع کرد و شهر تورنتو از زیر ابرها پدیدار شد، قلبم تندتر از همیشه میزد. این دیگر یک رویا نبود؛ واقعیت بود. من اینجا بودم. در کانادا. در تورنتو.
وقتی هواپیما بالاخره به آرامی روی باند فرودگاه بینالمللی پیرسون تورنتو نشست، یک نفس عمیق کشیدم. این نفس، بوی آزادی و شروعی تازه میداد.
از گیت خروجی مسافران خارج شدم. جمعیت زیادی منتظر مسافرانشان بودند. بین آن همه آدم، به دنبال یک چهره آشنا میگشتم. و بله، آنجا ایستاده بود. با یک لبخند بزرگ و انرژی خوبش، علیرضا را دیدم که پلاکاردی با اسم من در دست داشت.
علیرضا دستش را بالا آورد و گفت: “آرمان! خوش اومدی به تورنتو! سفرت به خیر.”
به سمتش رفتم. این تازه شروع ماجرا بود.
ادامه دارد…




