داستان های مهاجربال – فصل آرمان – قسمت اول: شروع یک فکر بزرگ

سلام! اسم من آرمانه. اگه بخوام یه معرفی رسمی کنم باید بگم که یه پسر ۲۷ ساله‌ی تهرانی‌ام که تازه از یکی از دانشگاه‌های خوب پایتخت، مدرک ارشد مهندسی کامپیوتر (هوش مصنوعی) رو گرفته. ولی اگه بخوام خودمونی‌تر بگم، من الان دقیقاً شبیه یه ماهی‌ام که از تنگ کوچیک ارشد در اومده و یهو افتاده تو اقیانوس بی‌انتهای آینده، و نمی‌دونه شنا کردن رو از کجا شروع کنه!

این مدت همه خانواده دورم جمع بودن. بابا و مامان که از خوشحالی مدام برای اقوام تعریف می‌کردن. سارا، خواهر کوچیکم که همیشه تو لپ‌تاپم سرک می‌کشید، بالاخره یه ترم استراحت از نصیحت‌های برادر بزرگترش پیدا کرده بود. زندگی‌مون تو این خونه قدیمی و دوست‌داشتنی توی مرکز شهر تهران، واقعاً آروم و خوب بود.

اما راستش، یه صدایی مدت‌ها بود تو سرم زمزمه می‌کرد. یه ندای درونی که می‌گفت: “آرمان، جای تو اینجا نیست!”

ماجرا از اون روزی شروع شد که پروژه‌ی پایان‌نامه‌ام رو ارائه دادم. موضوعش خیلی جدید بود؛ یه مدل یادگیری عمیق برای تشخیص بیماری‌های خاص. اما وقتی کارم تموم شد و استاد راهنما با کلی تعریف و تمجید گفت: “آفرین آرمان، این کار می‌تونه یه انقلاب باشه، فقط حیف که اینجا امکاناتش نیست که عملیش کنیم…”؛ دنیا دور سرم چرخید.

همون شب، با مامان و بابا نشسته بودیم و چای می‌خوردیم. گفتم: “بابا، مامان، من دیگه نمی‌خوام اینجا ادامه بدم. یعنی، نمی‌تونم. اون چیزی که من می‌خوام بسازم، اینجا امکاناتش نیست. به نظرم باید برم کانادا.”

یه سکوت سنگین اومد تو اتاق. بابا اولش یه کم با اخم نگاهم کرد. بعد لیوان چای رو گذاشت زمین و گفت: “کانادا؟ مگه ما چی کم گذاشتیم برات؟ خونه و زندگی و دانشگاهت عالیه…”

مامان اومد کنارم نشست و دستم رو گرفت. می‌دونستم ته دلش نگران بود، اما همیشه حامی بزرگ‌ترین تصمیم‌های زندگی من بود. گفت: “عزیزم، اگه واقعاً حس می‌کنی اونجا می‌تونی موفق‌تر باشی، ما حرفی نداریم. فقط بذار درست و حسابی فکر کنیم. کانادا که همین‌جوری با یه چمدون نمیشه رفت!”

و دقیقاً همین حرف مامان، نقطه شروع ماجرا بود. درست و حسابی فکر کردن…

از اون روز، من شدم متخصص گشتن تو سایت‌های مهاجرتی. اما هرچی بیشتر می‌گشتم، بیشتر گیج می‌شدم. اصطلاحاتی مثل “اکسپرس انتری”، “LMIA”، “مدیکال”، “فاند”… دیگه داشت مغزم رو منفجر می‌کرد. حس می‌کردم یه کوه اطلاعات جلومه و من اصلاً نمی‌دونم از کدوم طرفش بالا برم.

یه روز عصر، سارا که همیشه تو اینستاگرام دنبال چیزای باحال می‌گشت، اومد تو اتاقم و در حالی که موبایلش رو جلوم گرفته بود، گفت: “ببین آرمان! این پیج مهاجربال رو ببین. خیلی سرراست توضیح داده. مثل این سایت‌های شلوغ پلوغ نیست.”

وارد پیج شدم. عکس دو تا خانم با لبخند گرم، که انگار کاملاً مسلط به کار بودن، با کپشنی که نوشته بود: “ما تو کانادا هستیم تا مسیری که خودمون رفتیم رو برای شما هموار کنیم.” اسم‌هاشون سحر ناصری و سهیلا باغشاهی بود.

اولش با تردید یه پیام دادم. فکر می‌کردم مثل بقیه باید یه فرم طولانی پر کنم، اما همون شب یه پیام کوتاه و دوستانه ازشون اومد: “سلام آرمان جان، ممنون که مهاجربال رو انتخاب کردی. یه زحمت، خلاصه‌ای از وضعیت تحصیلی و هدفت رو برامون بفرست تا تو اولین فرصت یه مشاوره تلفنی باهات تنظیم کنیم.”

لحنشون انقدر خودمونی و مطمئن بود که یکهو همه استرس‌های مهاجرت از سرم پرید. انگار ته دلم گفتم: “خب، آرمان، پیداش کردی. این بالِ پروازت به کاناداست!”

به سرعت خلاصه‌ی مدارکم رو فرستادم. بالاخره وقتش بود که به جای گشتن تو اینترنت، کار رو بدم دست یه تیم متخصص که تو خود کانادا زندگی می‌کنن و نفس می‌کشن. مهاجرت آکادمیک به کانادا برای دکتری؛ این هدف جدید من بود و قرار بود مهاجربال، منو بهش برسونه.

ادامه دارد…

mobile-navبا ما تماس بگیرید
16476159710+